روزي داشتم در حياط مدرسه بودیم روزی که حسابی برف اومده بود و ما متافخانه(مخلوط خوشبختانه و متاسفانه) تعطیل نبودیم رفتیم تو حیاط و دیدیم حیاط سفیدسفید سرایدار مدرسه برفا رو پارو نکرده بود و اکثر بچه ها هم رفته بودن سر کلاس ما هم شروع کردیم برف بازی و اونقدر برف این و اونور زدیم که مدیر اومد گفت یالا برین سر کلاس همه با هم گفتیم نمی ریم داریوش گفت:بعد از مدتها برف اومده ما بریم سر کلاس حمید گفت:تا یه دل سیر برف بازی نکنیم هیچ جا نمی ریم و هر کی یه چیزی گفت یه دفعه صدای التماس رضا بلند شد:آقا جون بچه هات بذار برف بازی کنیم من هم که پیش مدیر ارج و قربی داشتم گفتم:مرتضی(البته ما مدیر رو اینجوری صدا نمی کردیم) ما تا حالا برف به این شدت ندیده بودیم و تا حالا نتونستیم یه دل سیر برف بازی کنیم امروز رو برف بازی می کنیم و جمعه از ساعت ۶صبح اینجاییم و مرتضی هم موافقت کرد به این شرط که جمعه طبق روال مدرسه(یعنی ۸صبح تا ۴ بعدازظهر)بیایم مدرسه و ما هم شرط رو قبول کردیم و دبرو که رفتیم
[