loading...
انجمن ادبیات فارسی تیزهوشان
literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (2)

 شعر پاییز اخوان ثالث
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .

 

 

 

literature بازدید : 1 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

کاش چون پاییز بودم (فروغ فرخ زاد)
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

پاییز

 

زرد است که لبریز حقایق شده است

                               
تلخ است که با درد موافق شده است

شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی

                              
پائیز بهاری است که عاشق شده است

literature بازدید : 5 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

پاییز

تاج ِ مویت دستباف از شهـر ِ تبریز آمده

زرد و نارنجی، طلا رنگ و دل انگیز آمده

چشمهایت امپراتوری ِ عشقی گمشده

سرمه دان ِ نقـــــره با باران ِ یکریز آمده

نازخاتـــون ِ آپا/دانایی و خونخواه ِ عشق

فر ِ بشکوهت سپاهی غرق ِ تجهیز آمده

لشکری پا در رکاب ِ تو درختان صف به صف

تیغی از شاخه به دست و پا به مهمیز آمده

خش خش ِ برگ است و باد از تیسفون تا پارسه

نامه هـــای ِ  پاره ی ِ  خسروی ِ  پرویـــز آمده

طاق ِ کسرای ِ دو ابروی ِ تو بعد از قرنها

فکـــر ِ رویا رو شدن با ظلم ِ چنگیز آمده

تیشه ی ِ فرهاد روی ِ پلک ِ خط ِ میخی ات

حضرت ِ شیرین سوار ِ اسب ِ شبدیـز آمده

تو پوروچیستای ِ زرتشتی و آتشدان به دست

قلبت از شهریـــوری گـــرم و شررخیــــز آمده

غصه ها را تار و مار از خنده ی ِ خود میکنی

ماه ِ مهـــرت با شبی غمگیـــن گلاویز آمده

حکمرانی کن پس از این پادشاه ِ فصلها !

 

آمدن های ِ تو یعنـــی فصل ِ پاییـــز آمده

literature بازدید : 5 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

پاییز به رغم نیّر اعظم

افراخت به باغ و بوستان پرچم

همچون گه امتحان یکی دژخیم

در خشم و لبانش پر ز باد و دم

طفلان چمن ز هیبتش لرزان

رخ‌زرد و نژندچهر و بالاخم

هرکو پی امتحان فراز آید

بیرون کندش ز بوستان در دم

بر سنگ زند دوات مینا را

وز هم بدرد کتاب اسپر غم

شیرازه کشد ز دفتر کوکب

معجر فکند ز عارض مریم

افتد گل اختر از فراز شاخ

زین جور، به زیر پای نامحرم

بر باد دهد بیاض داودی

وز پیکر یاسمین کشد ملحم

از سبزه و گل تهی شود گلشن

چون علم ز صدر خواجهٔ عالم

دستور معارف آنکه نشناسد

خود گوز از کوز و شلغم از بلغم

یک‌چند ز مهر بود با خواجه

پیوند وفاق بنده مستحکم

گفتم که وزیر ازین گرامی‌تر

نازاده ز پشت دودهٔ آدم

دیدم همه خلق دشمنند او را

نامش نبرند جز به لعن و ذم

گفتم که به علم وی حسد ورزند

کاین خواجه بود ز دیگران اعلم

چون یافتمش که نیست در واقع

آن علم که با حسد شود توأم

گفتم که به جاه او حسد آرند

قومی که فروترند ازین سُلّم

دیدم وزرا هم اندربن معنی

هستند شریک خلق بیش و کم

گفتم به یقین ز خلق نیکویش

تشویر خورند اندرین عالم

کاین خواجه ‌ز خوی خوش سبق برده است

در عالم خود ز عیسی مریم

مردانگی و وفا و خوش‌عهدی

در ذات شریف او بود مدغم

این خوش‌منشی و همت والا

با بدمنشان کجا شود همدم

اهریمن هست منکر جبریل

گرسیوز هست دشمن رستم

یکچند بدین خیال‌ها بودم

مستغرق مدح خواجهٔ اعظم

هر جا که حدیث رفتی از خواجه

گفتی شده‌ام به مدحتش ملهم

تا نوبت امتحان فراز آمد

وز تنگ شکر پدید شد علقم‌

نبسوده هنوز دست‌، شد معلوم

چرم همدان ز دیبهٔ معلم

معلومم شد که هیچ بارش نیست

این جفته گذار کُرهٔ بدرم

گه گاه به قند مشتبه گردد

کز دور سپید می‌زند شغلم

ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج

فکرش چو سلیقه‌اش خم‌اندر خم

آنگه که به علم برگشاید لب

آنگه که به نطق برگشاید فم

تحقیقاتی کند پراکنده

گویی که ز دست چرس و می با هم

دیوانگی و سفاهتی مخلوط

پس کبر و جلافتی بدان منضم

هر شخص نجیب‌ از درش محروم

هرگول و سفیه در برش محرم

شهرت‌طلب است‌ و نامجو،‌ لیکن

بر قاعدهٔ برادر حاتم

گر کس نبود مراقبش ناگه

شاشد به میان چشمهٔ زمزم

با جامعهٔ محصلین باشد

دشمن‌، چو بخیل آهوان ضیغم

خواهد که محصلین بی‌ثروت

بی علم زیند و اخرس و ابکم

گوید که چو علم عامه شد افزون

بقال و لبوفروش گردد کم

باید که خواص و اغنیا باشند

با علم وعوام خلق لایعلم

گر خوف ز شه نباشدش یک‌روز

در خمرهٔ کودکان بریزد سم

امسال در امتحان شاگردان

بگشاد عناد فطریش پرچم

از شدت خبث‌، جمله را ردکرد

بنواخت به علم ضربتی محکم

هرگوشه که بد معلمی دانا

زد نیش بر او چو افعی ارقم

هرجای که دید لوطیئی نادان

بر جمع افاضلش نمود اقدم

از قوت معلمین فاضل کاست

بنهاد به صرفه مبلغی برهم

بخشید سپس هزارگان دینار

آن راکه نبود قدر یک درهم

در راه کتاب‌های بی‌مصرف

تقسیم شد آنچه بد درین مقسم

گویی که در انتخاب هر چیزی

بودست به کج‌سلیقگی ملزم

شخص عربی گماشت تا سازد

در سیرت شیعیان یکی معجم

اسرار طبیعی و مقالیدش

پرکرده جهان و نزد تا مبهم

او زر به شفای بوعلی بخشد

تابنهد از آن به زخم ما مرهم

از ترجمهٔ شفا چه سود امروز

کی قطره کند برابری با یم

آنجا که بر آسمان پرد مردم

نازش نسزد بر اشهب و ادهم

این نخبهٔ کار او است خود بنگر

تا چیست بقیتش ز کیف و کم

ای خواجه دریغ لطف شاهنشه

بر چون تو سفیه پر ز باد و دم

غبنا که دراز مدتی دل را

در دوستی تو داشتم خرم

پنداشتم ار مرا غمی زاید

در چشم تو ازغم من آید نم

آوخ که ز جبن و غفلت افزودی

هنگامهٔ بستگی غمم بر غم

خواهم که حمایت از تو برگیرد

آن آصف بارگاه ملک جم

تا با دوسه هجوآن کنم با تو

کت خانه شود حظیرهٔ ماتم

 ملک الشعرای بهار

 

می خورد به پاییز درخت از ژاله

شد مست و شکوفه می‌کند یک ساله

از بهر شکوفه کردنش بین که چمن

هزار طشت لعل از لاله

literature بازدید : 5 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند

که برای ایران زمین دعای خیر کند؛

و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین

بزرگ،سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.

بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند

که چرا این گونه دعا نمودید؟

فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلوگیری از خشکسالی

انبارهای اذوقه و غلات می سازیم.

دیگری اینگونه سوال نمود:

برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم.

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم.

و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند ...

تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

و کوروش تبسمی نمودند و این گونه جواب دادند :

من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم

ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد

من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم

که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...

که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.

 

 

 

literature بازدید : 19 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

انبیا گفتند فال زشت و بد

از میان جانتان دارد مدد

گر تو جایی خفته باشی با خطر

اژدها در قصد تو از سوی سر

مهربانی مر ترا آگاه کرد

که بجه زود ار نه اژدرهات خورد

تو بگویی فال بد چون می‌زنی

فال چه بر جه ببین در روشنی

از میان فال بد من خود ترا

می‌رهانم می‌برم سوی سرا

چون نبی آگه کننده‌ست از نهان

کو بدید آنچ ندید اهل جهان

گر طبیبی گویدت غوره مخور

که چنین رنجی بر آرد شور و شر

تو بگویی فال بد چون می‌زنی

پس تو ناصح را مثم می‌کنی

ور منجم گویدت کامروز هیچ

آنچنان کاری مکن اندر پسیچ

صد ره ار بینی دروغ اختری

یک دوباره راست آید می‌خری

این نجوم ما نشد هرگز خلاف

صحتش چون ماند از تو در غلاف

آن طبیب و آن منجم از گمان

می‌کنند آگاه و ما خود از عیان

دود می‌بینیم و آتش از کران

حمله می‌آرد به سوی منکران

تو همی‌گویی خمش کن زین مقال

که زیان ماست قال شوم‌فال

ای که نصح ناصحان را نشنوی

فال بد با تست هر جا می‌روی

افعیی بر پشت تو بر می‌رود

او ز بامی بیندش آگه کند

گوییش خاموش غمگینم مکن

گوید او خوش باش خود رفت آن سخن

چون زند افعی دهان بر گردنت

تلخ گردد جمله شادی جستنت

پس بدو گویی همین بود ای فلان

چون بندریدی گریبان در فغان

یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی

تا مرا آن جد نمودی و بدی

او بگوید زآنک می‌آزرده‌ای

تو بگویی نیک شادم کرده‌ای

گفت من کردم جوامردی بپند

تا رهانم من ترا زین خشک بند

از لئیمی حق آن نشناختی

مایهٔ ایذا و طغیان ساختی

این بود خوی لئیمان دنی

بد کند با تو چو نیکویی کنی

نفس را زین صبر می‌کن منحنیش

که لئیمست و نسازد نیکویش

با کریمی گر کنی احسان سزد

مر یکی را او عوض هفصد دهد

با لئیمی چون کنی قهر و جفا

بنده‌ای گردد ترا بس با وفا

کافران کارند در نعمت جفا

باز در دوزخ نداشان ربنا

 

 مولانا

literature بازدید : 2 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

 

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند


پائلو کوئیلو


همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

 

 

ورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..

 


پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس، مرد و زن را به دعایت مشغول سازم

پدر همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا ن

literature بازدید : 5 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه،کشاورز دامپزشک میاره 
دامپزشک میگه:
اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید
گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه:بلند شو بلند شو
گاو هیچ حرکتی نمیکنه...


روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه:
بلند شو بلند شو رو پات بایست
بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش
روز سوم دوباره گوسفند میره میگه:
سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی
 
گاو با هزار زور پا میشه

 


صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه:
"
گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ...گوسفند روقربونی کنید... "

literature بازدید : 5 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

ک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس  نامعلوم دارند رسیدگی می  کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی  لرزان نوشته شده بود نامه  ای به خدا !  با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و  بخواند.در نامه این طور  نوشته شده بود :  خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام  با حقوق نا چیز باز  نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد  دلار در آن بود دزدید.این  تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می  کردم.یکشنبه هفته دیگر عید  است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت  کرده ام. اما بدون آن پول  چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از  او پول قرض بگیرم.تو ای  خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و  نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را  جستجو کردند و هر کدام چند  دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد  و برای پیرزن فرستادند...  همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته  بودند کار خوبی انجام دهند  خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از  این ماجرا گذشت.تا این  که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست  رسیدکه روی آن نوشته شده بود:  نامه ای به خدا !  همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و  بخوانند. مضمون نامه چنین بود  :  خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم  انجام دادی تشکر کنم . با  لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا  کرده وروز خوبی را با هم  بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی  برایم فرستادی...البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان  اداره پست آن را برداشته اند ...!

 

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند



literature بازدید : 1 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم

 

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

 

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گُرده‌ایم

گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم

 

قیصر امین پور 

literature بازدید : 7 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم

آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم

آن کمیت عربی را که فلک پیمای است

وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم

خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه

شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم

در زندان جهان را به شجاعت بکنیم

شحنه عشق چو با ماست ز کی پرهیزیم

زنگیان شب غم را همه سر برداریم

زنگ و رومی چه بود چون به وغا یستیزیم

قدح باده نسازیم جز از کاسه سر

گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم

ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد

چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم

اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد

چاره نبود ز سر خر چو در این پالیزیم

موج دریای حقایق که زند بر که قاف

زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم

بدر ما راست اگر چه چو هلالیم نزار

صدر ما راست اگر چه که در این دهلیزیم

گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم

که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم

وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما

سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم

گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما

روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم

آهوان تبتی بهر چرا آمده‌اند

زانک امروز همه مشک و عبر می بیزیم

چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم

ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم

تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد

می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم

طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر

روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم

 

 مولانا محمد بلخی (مولوی)

literature بازدید : 3 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

پاییز برگشته

 

حتما برگی افتادنش را فراموش کرده بود

آن قدر ها مهربان هست

به خاطر یکی هم از سفر باز گردد

 

 

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

اصغر معاذی

کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات

کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات

دلــم گرفته و دنبال خلوتــــی دنجــــم

که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو

کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس

زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات

شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم

به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو

اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*

اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه

به شاخه های درختان باغ کودکی ات

literature بازدید : 0 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز

 


غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد


شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست

افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته


گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است


پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال


نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی


کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج


خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک

چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است

گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده

نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است

سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه

به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری

حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید

چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم

فرود اید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه


نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز

بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران

برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن

شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل

تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک

غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن 
فریدون مشیری

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز بودم (فروغ فرخ زاد)

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...

همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم
فروغ فرخزاد

literature بازدید : 1 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.

پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمی‌رود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.

 
در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده‌ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه‌اش باقی‌ماند  
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.

تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.

 
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد

 

 

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خداهم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد!روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست
. . .

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

همزاد پاییزم وقتی که برگ افتاد
وقتی طبیعت را شلاق میزد باد
من گریه می کردم اما بدون اشک
این رسم با من بود گویا که مادرزاد
یک شبنم احساس از باورم غلتید
عاشق نبودم من ، او عشق یادم داد
باشد برای عشق یک بیستون اما
فرقی نخواهد کرد در باور فرهاد
پاییز می بارد از این در و دیوار
در این سکوت سرد ، یخ میزند فریاد

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

راستي چه کسی می گفت؟

« زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است »

گويا سهراب هم تر شده بود…!

 

 

من متولد پاييزم

فصل ِ دلسردی عشق

فصل ِ افتادن ِ برگ

فصل ِ تولد ِ رنگ!

 

و تـــو هم، متولد پاييز

تو هم ســرد!

تو هم بــاد!

من متولد پائيزم

فصل ديدن رنگ در بعد نگاه

فصل آرامش دل

فصل غوغای نگاه!

فصل خواهش

 

فصل سايه

فصل باران

 

بـــاران!

literature بازدید : 1 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر “من دوست دارمت
بر باد می دهم همه ی بود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت
باران بشو ، ببار به کاغذ ، سخن بگو
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
پاییز من ، عزیز غم انگیز برگریز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت

literature بازدید : 3 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

از عمر همیشه حاصلم پاییز است

انگار که در آب و گلم پاییز است

در فصل غریبه ها مرا دفن نکن

تاریخ تولد دلم پاییز است

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

تلخ است که لبریز حقایق شده است

زرد است که با درد موافق شده است

عاشق نشدی و گر نه می فهمیدی

 

پاییز بهاری است که عاشق شده است

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

به به

کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز، خاموش و ملال انگیز بودم

 

برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد،
آفتاب دیدگانم سرد میشد،
اسمان سینه ام پر درد میشد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد،
اشکهایم همچو باران، دامنم را رنگ میزد

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد،
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من، همچو آوای نسیم پر شکسته،
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

 

پیش رویم: چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر: آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام: منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم

literature بازدید : 3 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

همره باد سر پاییزی سرنوشت من و و تو گشته جدا
رهسپاری عشق من اکنون میسپارم تو را به دست خدا 
.
پاییز را دوست دارم
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
.
.
.
دلم برای پاییز خودم تنگ شده
دل پاییزی خودم
کاش اشکی بود دلم را میشست
این روزها آسمان دلم آنقدر ابریست
که پاییز هم برای آمدنش استخاره میکند
.
شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد
باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد 
.
پاییز
فصل رسیدن انارهای سرخ است
و انار
چه دل خونی دارد
از رسیدن
.
پاییز منم که هر روز چهره ی زردم را
با سیلی دروغهایت
سرخ می کنم
تا هرگز نفهمی
آنکه بهار سبزم را
به خزان نشاند تو بودی
.
بــــاران غم پاییز است
بــــاران نم اشک چشمه ی پاییز است
این سیل که میبینی روان است به هر سوی
اشـــــک غـــم عشق دل دیوانــــــــه ی پاییز است
.
هی پاییز
ابرهایت را زود بفرست
شستن این گرد غم از دل من چندین پاییز باران میخواهد
.
بـهــــار مـــن! بــپــذیــرم بــه شــعـر  پـایـیــزی
غــزل غـــزل بــه فــدایت اگـرچــه ناچـیز است
هنــوز بــوی تـــو دارد هـــوای شــعــر و غـــزل
خوشـا که شعـر تو هـمـچون شکـوفه نوخیز است
.
 
چنی غمگین، چنی دلگیر پاییز گلومه بغض غم میگیره پاییز
غروبی سیر ا داغش گیره کردم که گلباخی ا باغا میره پاییز 
.
غم انگیز است پاییز
و غم انگیزتر
وقتی تو باشی وُ
من برگ‌ها را با خیالَ‌ت
تنها قدم بزنم
.

باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست
حتی در این دوران بی مهری باز هم پاییز زیباست
مهرت قشنگ پاییزت مبارک
.
و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچ کس دیگر
فقط میداند که هرچه هوا سردتر میشود
دلش آغوش گرم میخواهد
.
دوباره پاییز
 
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
 
دوباره پاییز
 
اما نه فصل اندوه و درد!
 
دوباره پاییز
 
فصل زیبای سادگی
 
دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی!
پاییزت قشنگ
.
ما را چه به مهتاب که ما تیره و تاریم
در موسم پاییز، چونان ابر بهاریم
محبوبه و مینا به کجا ای گل مریم
ما بذر نداریم که یک لاله بکاریم
.
تنهایی
نامِ دیگر پاییز است
هرچه عمیق‌تر
برگ‌ریزانِ خاطره‌هات بیش‌تر
.
نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون
زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون
ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست
مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست
.
سومین فصل سال یعنی من
آرزوی محال یعنی من
یک غزل عاشقانه یعنی تو
مثنوی های لال یعنی من
.
من از شما گفتن تو بدم می آید
عزیزم مرا سرد خطاب نکن
این پاییز میخواهم تا افتادن آخرین برگ
با تو دیوانگی ها کنم 
.
بی قراری هایم، پاییز می خواهد و  چشم های عاشقت
نگاهت را از من نگیر
این پاییز را عاشقم باش، لطفاً
.
پاییز فصل آمدن شکوفه ها نیست
پاییز فصل سبز شدن درختان نیست
پاییز فصل جیک جیک گنجشکان نیست
پاییز فصل با تو بودن است
در هوای بارانی اش تو را در اغوش میگیرم
تا بهترین خاطره ی من از یک روز بارانی شود
.
عمر ما عاقبت ای دوست بسر خواهد رسید
باد پاییز ندانی بی خبر خواهد رسید
گل نباشیم اگر گلشن چو خارستان کنیم
بعد ما خار فراوان به ثمر خواهد رسید
.
از پاییز
مهرش برای تو
برگ ریزش برای من
پاییز مبارک
.
براى همه پاییز با مهر شروع میشه
اما پاییز زندگى من
جایى شروع شد که مهر تو تموم شد
.
بهترین قسمته پاییز و زمستون
بیرون آوردن لباسای گرم و پیدا کردن پول از توی جیباشونه
.
برگ های پاییزی
سرشار از شعور ِ درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند
آرام قدم بگذار ….
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند..
درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است
.
آغاز فصل حساسیت، عطسه، آویزانی دماغ
یادآوری وحشت از شروع درس و مشق، آنفولانزا، پنی‌سیلین
خاطراتی که باید فراموش شود و نمی‌شود، فکر، خیال
و هزاران پدیده‌ی قشنگ دیگر مبارک باد
.
یک پنجره از ابر بهارم لبریز
 
لبریزتر از غم غروب پاییز
 
در محکمه ام نوشت دنیا روزی
 
تبعید به غربت جنوب پاییز
.
میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی
فقط ما مانده ایم که هنوز از بهار لبریزیم
 
برای من که دلم چون غروب پاییز است
صدای گرم تو از دور هم دل انگیز است
.
.
.
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
ونه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نیامد
پـائیز مــهری داشـت کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشست
.
پاییزت پر از رگبار آرزوهای قشنگ
اولین لحظه های پاییزت از نم نم باران خوشرنگ
و من آرزومند آرزوهایت
.
پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر”من دوست دارمت
بر باد می دهم همه ی بود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت.

 

 

literature بازدید : 5 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

هـــزار فـصــل دفــتـر شـعـرم به رنگ پاییز است

                       و ســـوز بـــاد جـــدایـــی در آن غــزلـریز است

هنــوز بــوی تـــو دارد هـــوای شــعــر و غـــزل

                      خوشـا که شعـر تو هـمـچون شکـوفه نوخیز است

خوش است خاطرات بهار و خوش است یاد نگار

                      ولــی نــوای شـعـر خـزان چقـدر غم انگـیز است

بـه خـاک پـاک تو, این بخت, سپـرده دانه ی دل

                      دوبــاره  منتــظر «هـا! ... جــوانه! ... برخیز!» است

اگرچــه بخــت, با تبــرش زد هـزار ضـربه به دل

                      هنــوز بـا دل مــن دشــمنی ز کـیــنه لبـریز است

ببـــار ابـــر مـحـــبت بــه دل کـــه ســوز خــزان

                      شـراره ای زده بــر مــن کـه شـعـله اش تیـز است

بـهــــار مـــن! بــپــذیــرم بــه شــعـر  پـایـیــزی

                      غــزل غـــزل بــه فــدایت اگـرچــه ناچـیز است

 

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

چشمانت به زمین می نگرد، زرد

پاییز است

پاییز

زیر پاهای تو

خش خش

و تو را

در شهر رها می کنند

بی آنکه بدانی ... (١)

هوای عاشقی به سرت می زند و دنبال بهانه ای، صدایی خش خشی چیزی، هوس می کنی تنهایی ساعت ها قدم بزنی، دست در جیب و بی مقصد. از برخورد کفش هایت با خیابان و هوایی که نرم نرمک دارد خودش را می اندازد توی آغوش زمستان حالت جا بیاید و عشق کنی . دارم در مورد خودم حرف می زنم و البته این روزها. حالا که از شما چه پنهان دوباره دانشجو هم شده ام، بیشتر لمسش می کنم و از روی عجله به سمتش می روم. به قول نجدی: کتاب افشان و مداد ریزان.

خورشید

بارها و بارها

دور زمین می گردد

اما 

خیابان ها

تورا فراموش کرده اند ...(٢)

پاییز فصل دلدادن و آرام ماندن است، برایم  یاس آور نیست اما امیدواری هم نمی دهد، دنبال این است که تعادل روح را بر هم زند و من هم که کشته ی مرده ی همین حال و احوالم  منتظر این دلبری کردن ها، قدم زدن ها و غریبگی کردن ها  

مرگ روی زمین دراز کشیده است

تو یک غریبه ای ، تو یک غریبه ای

پاییز تو را نمی شنا سد

شهر تو را نمی شناسد

تو در شهر

گم شده ای

 

بی آنکه بدانی ...(٣)

literature بازدید : 6 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

روزي داشتم در حياط مدرسه بودیم روزی که حسابی برف اومده بود و ما متافخانه(مخلوط خوشبختانه و متاسفانه) تعطیل نبودیم رفتیم تو حیاط و دیدیم حیاط سفیدسفید سرایدار مدرسه برفا رو پارو نکرده بود و اکثر بچه ها هم رفته بودن سر کلاس ما هم شروع کردیم برف بازی و اونقدر برف این و اونور زدیم که مدیر اومد گفت یالا برین سر کلاس همه با هم گفتیم نمی ریم داریوش گفت:بعد از مدتها برف اومده ما بریم سر کلاس حمید گفت:تا یه دل سیر برف بازی نکنیم هیچ جا نمی ریم و هر کی یه چیزی گفت یه دفعه صدای التماس رضا بلند شد:آقا جون بچه هات بذار برف بازی کنیم من هم که پیش مدیر ارج و قربی داشتم گفتم:مرتضی(البته ما مدیر رو اینجوری صدا نمی کردیم) ما تا حالا برف به این شدت ندیده بودیم و تا حالا نتونستیم یه دل سیر برف بازی کنیم امروز رو برف بازی می کنیم و جمعه از ساعت ۶صبح اینجاییم و مرتضی هم موافقت کرد به این شرط که جمعه طبق روال مدرسه(یعنی ۸صبح تا ۴ بعدازظهر)بیایم مدرسه و ما هم شرط رو قبول کردیم و دبرو که رفتیم

 

[

literature بازدید : 3 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

دو پیامک زیبای پاییزی

http://fa.azadnegar.com/files/imagecache/album-node/fa/3d-sun-rising-3d-sun-rising-1400x1050.jpg

1-پاییز را دوست دارم
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام . . .

2-بهترین قسمته پاییزو زمستون

بیرون آوردن لباسای گرم و پیدا کردن پول از توی جیباشونه !

literature بازدید : 1 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

یادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی ؟!؟!
افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود
.
.
یادمه یکی از پر استرس ترین لحظات دوران ابتدایی وقتی بود که دیکته تموم میشد و مبصر دفترارو جم میکرد میذاشت رو میز معلم ؛ مام هی حواسمون به دفترمون بود ببینیم کی نوبت صحیح کردن دیکته ما میشه ، نوبتمون که میشد همش چشممون به خودکار معلم بود ببینیم غلط داریم یا نه قلبمونم تند تند میزد !!!

 

 

literature بازدید : 2 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

بهترین روز دوران دبستان برای من روز اول مهر ماه سال1386بود.اولین روزی که مدرسه را تجربه کردم.شاید برایتان عجیب باشد ولی من در این روز تنها کسی بودم که در مدرسه مان همراه با پدر و مادرم به مدرسه نرفتم!البته مادر و پدرم هم تقصیری نداشتند چون باید سر کار می رفتند.از یک طرف خیلی خوش حال بودم که به مدرسه می رفتم و از طرفی هم خیلی می ترسیدم!چون تا به آن زمان به طور جدی از پدر و مادرم جدا نشده بودم.ولی به هر ترتیب این یک توفیق اجباری بود .پس از آن بچه ها به صف ایستادند و مدیر مدرسه برایمان سخنرانی کرد.سپس سر کلاسهایمان رفتیم.آن جا با معلممان خانم چمنی آشنا شدم.خانم چمنی پس از سلام علیک با بچه ها شروع به درس دادن کرد.ابتدا حرف الف و سپس حرف ب از حروف الفبا را به ما آموخت.در همان روز بود که یاد گرفتم بنویسم"بابا"و به همین دلیل خیلی ذوق کردم!!البته با وجود این همه ذوق و شوق نمره ی اولین املایم 18 شد!!به هر حال باید قبول کنیم املا سخت ترین درس اول دبستان بود و برای من تقریبا هم سطح با حدس و اثبات بود!!پس از زنگ املا زنگ شیرین ریاضی فرا رسید.ریاضی آنقدر اسان بود البته من اعداد را از قبل بلد بودم!پس از ریاضی زنگ خانه خورد و برگشتم خانه.این روز یکی از جذاب ترین و البته ترسناک ترین روزهای زندگی ام بود ولی به هر ترتیب این روزهم مانند روزهای دیگر گذشت...خیلی دوست دارم به ان روزها برگردم ولی حیف که نمی توان زمان را به گذشته بازگرداند.

 

 

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

یادش بخیر سال گذشته که با معلم عربی آقای غوریانی ومعلم یا بهتره بگم مشاور سال پیش آقای پلویی برای دیدن وبازدید از دانشگاه آزاد به آنجا رفتیم که کل دانش آموزان کلاس هفتم یک ودو در آن شرکت داشتیم من در آن موقع در کلاس هفتم یک بودم که با تصمیم گیری مدیر مدرس وآقای پلویی ودانشگاه به آنجا رفتیم.
یکی از کار هایی که کلاس هفتم دو کرده بودند این بود که با خودشان دفترچه همراه آورده بودند ،وخدا را شکر که من هم دوربین فیلم برداری خودم  را آوردم که در آن موقع معلم هنر ما آقای درستکار گفته بود که از فصل پاییز عکس هایی تهیه کنیم واین طور شدکه من هم توانستم چند عکس زیبا بگیرم.
مادر اول توضیحاتی درباره ی آشپز خانه بدست آوردیم که حتی در مواقع ضروری می توانیم در سایت  دانشگاه ملاحضه کنید که چه غذایی دارد وآنرا در سایت برای خودت انتخاب کنی وبروی میز دانشگاه میل بفرمایی.
در قسمت بعدی به سالن ورزشی رفتیم و راهنمای آنجا به ما اطلاعاتی درباره آنجا به ما داد.در قسمت بعد به داخل کلاس هارفتیم وجالب بود که سه تخته وجود داشت که دو تا در کنار هم بودند ودیگری مثل اینکه روی ریلی درحال حرکت باشد بود.
ودر آخر فهمیدیم که دانشگاه آزاد یکی از بهترین دانشکاه های دنیاست.

 

 

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

یادش بخیر من کلاس پنجم بودم که تازه به مدرسه شهیر رجایی رفته بودم چون کلاس چهارم در مدرسه مصطفی خمینی درس می خواندم.اوایل سال بود که نه من بچه های کلاس را می شناختم نه انها من را.اولین ورزش ما در سال تحصیلی بود و بچه ها هم    نمی دانستند که من استعداد فوتبال دارم در همین حال بود که یک ضربه ایستگاهی گیرم امد ضربه را یک جوری زدم که دربازه بان نتوانست ان را بگیرد و گل شد و بچه ها دهنشان باز ماند از ان جا بود که  فهمیدند که من استعداد فوتبال دارم.

 

این بود یکی از بهترین خاطرات مدرسه ی من

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

سال پنج ابتدایی تخته های هوشمند ها رو تازه گذاشته بودند.......... معلم اومد توی کلاس ،تنها من ازش بدم نمیاد همه ی کلاس بدشون میومد.اتفاقا نماینده تخته نیومده بود بجاش من نماینده شدم تخته رو روبراه کردم بدون اینکه خانم بفهمه با موس رفتم ته کلاس وقتی شروع کرد به نوشتن منم با موس توی دستم شکلک مکشیدم هی پاک میکرد 2باره مینوشت آخرش صداش در اومد گفت:الهی، این چرا اینطوریه من یه چیز مینویسم یه کار دیگه انجام میده؟ گفتم: والا نمیدونم خانم مثه اینکه تخته به شما حساسه؟........همه ی بچه ها که خودشونو نگه داشته بودن منفجر شدن.......

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

 

Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on.
 The bandits began robbing the passengers. They were taking the passengers’ jewelry and  watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars. He gave the twenty dollars to Mike Why are you giving me this money?” Mike asked Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. " I’m paying you back,” Sam said

 

قرض
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند.
سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد. او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم.

 

literature بازدید : 3 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

این داستان رو که انتخاب کردم خودم رو بسیار متاثر کرد . خیلی خوبه که انسانها صبور باشند ولی فقط عده کمی از انسانها صبورهستند

صبر

 This is a true story which happened in the States. A man came out of his home to admire his new truck. To his puzzlement, his three-year-old son was happily picked stone and scratched lines on the side of the truck. In his anger, the man ran to his son, knocked him away. And took the little boy's hands and hit it many times as punishment, not realizing he was using a wrench. When the father calmed down, he rushed his son to the hospital.

Although the doctor tried desperately to save the crushed bones, he finally had to amputate the fingers from both the little boy's hands. When the boy woke up from the surgery and saw his bandaged stubs, he innocently said, "Daddy, I'm sorry about your truck." Then he asked, "But when are my fingers going to grow back?" The father was so hurt. He went back to truck and kicked it a lot of times. Sitting back he looked at the scratches, little boy wrote "I LOVE YOU DAD." Later then committed suicide.

Think about this story the next time someone steps on your feet or you wish to take revenge. Think first before you lose your patience with someone you love. Trucks can be repaired. Broken bones and hurt feelings often can't. Too often we fail to recognize the difference between the person and the performance. We forget that forgiveness is greater than revenge.

People make mistakes. We are allowed to make mistakes, because we human beings are not perfect. But the actions we take while in a rage will haunt us forever.

 

این داستانی حقیقی است .مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و آنرا تحسین کند. ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود رادید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند. مرد بطرف پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با چکش دستهای پسر بچه را برای تنبیه او خردو خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند.
هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و باندهای دور دستهایش را دید با حالتی مظلوم پرسید؟بابا متاسفم برای وانتت اما  انگشتان من کی در میان؟پدر خیلی داغون به سوی وانتش برگشت و شروع به لگد زدن به ماشین کرد . بعد نشست و نگاه کرد به خط خطیهایی که پسرش  روی وانت کشیده بود . پسر کوچولویش نوشته بود . بابا عاشقتم . پدر بعد از خوندن این نوشته خودکشی کرد.

 


نکته پندآموز این حکایت:
دفعه دیگری که کسی پای شما را لگد کرد و یا خواستید از کسی انتقام بگیرید این داستان را به یاد آورید. قبل از آنکه با کسی که دوستش می دارید صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید. وانت را می شود تعمیر کرد. انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان ترمیم کرد. در بسیاری از موارد ما تفاوت بین شخص و عملکرد او را متوجه نمی شویم. ما فراموش می کنیم که بخشیدن با عظمت تر از انتقام گرفتن است.
مردم اشتباه می کنند. ما هم مجاز هستیم که اشتباه کنیم. ولی تصمیمی که در حال عصبانیت می گیریم تا آخر عمر دامان ما را می گیرد

literature بازدید : 5 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

?"
The Father answered "God made Adam and Eve; they had children; and so all mankind was made"
Two days later the girl asked her mother the same question
The mother answered "Many years ago there were monkeys from which the human race evolved."
The confused girl went back to her father and said " Daddy, how is it possible that you told me human race was created God and Mommy said they developed from monkeys?"
The father answered "Well, Dear, it is very simple. I told you about my side of the family and your mother told you about her."
دختر کوچولویی از پدرش پرسید چطور نژاد انسان ها به وجود آمده است.
پدر جواب داد:خدا آدم حوا را خلق کرد آنها بچه آوردند سپس همه نوع بشر به وجود آمدند.
دو روز بعد دختر همون سوال را از مادرش پرسید.
مادر جواب داد سالها پیشمیمون ها وجود داشتند از اون ها هم نژادانسان ها بوجود آمدند.
دختر گیج شده و به طرف پدرش برگشت پرسید چطورممکنه که شما گفتید نژاد انسان هارا خدا خلق کرده است ومامان گفت آنها تکامل یافته میمون ها هستند.
پدر جواب خوب خیلی ساده است من در مورد فامیل ها ی خودم گفته ام و مادرت در مورد فامیل های خودش.

literature بازدید : 148 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

شعری از حیدر ارگولن

 

شراب ، دنبال شب اش مي گردد
درد ، دنبال دانه اي انگور
و انگور
خاطره ي روزي که
از خوشه چيده شد

من هم سراغ
زني به ظرافت قطره اي اشک
مي گردم
زني که به اندازهِ قطره اي
در شراب محو شده ست

شراب با زن
در تاريکيِ شب ها
تيره ست
چنان باد پنهان شده
در سومين جزيره ام
و قايق ام در آبي هاي آسمان
دود مي شود

اين بار مرا
درون خود نه
در روح خود سر بکش

حيدر اَرگولن

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

ضرب المثل های چینی

富不过三代 fu bu guo san dai
o ثروت، به 3 نسل بعدی منتقل نمی شود
o مفهوم: نادر بودن کسب ثروت بدون تلاش

三十年河东三十年河西 san shi nian he dong san shi nian he si
o سی سال رود شرقی، سی سال رود غربی
o مفهوم: تغییر اقبال و مسیر زندگی افراد در گذر زمان

十年风水轮流转 shi nian feng shui lun liu zhuang
o شانس، هر 10 سال یکبار، تغییر می کند
o مفهوم: گردش ده سال یکبار شانس، دور سر هر فرد

穷则变,变则通 qiong ze bian, bian ze tong
o اگر درمانده هستی، تغییر کن؛ موفق می شوی
o مفهوم: در مواقع درماندگی، تغییر می تواند موجب خلق فرصت ها شود

颗老鼠屎坯了一锅粥 yi ke lao shu shi huai le yi guo zhou
o یک فضله موش، یک کاسه فرنی برنج را از بین می برد
o مفهوم: یک چیز ناجور و خراب برای از بین بردن مجموعه ای از چیزها کافی است

防人之心不可无 fang ren zhi xin bu ke wu
o با دیگران با احتیاط رفتار کن
o مفهوم: مراقب افرادی که عمداً قصد آزار دیگران را دارند بودن

害人之心不可有 hai ren zhi xin bu ke you
o قلب کسی را نرنجان
o مفهوم: معمولا پس از ضرب المثل فوق بکار می رود

看天吃 kan tian chi fan
o به آسمان بنگر و سپس برنج بخور
o مفهوم: مدد خواستن از کائنات در کشت محصول

以古讽今 yi gu fen jin
o یاد دیروز کن و امروز را مسخره کن
o مفهوم: گذشته ممکن است بهتر از زمان حال باشد

 

骑驴找马 qi lu zhaoma
o در حالیکه سوار بر خرت هستی به اسب هم نگاهی بینداز
o مفهوم: ( در جستجوی کار) به داشتۀ خود قانع بودن و سپس به دنبال شرایط بهتر بودن

三个和尚没水喝 san ge he shang mei shui he
o سه راهب، آب برای نوشیدن ندارند
o مفهوم: آشپز که دو تا شد، آش یا شور میشه یا بی نمک

做一天和尚撞一天 zhou yi tian he shang zhuang yi tian zhong
o یک راهب هر روز [به صورت تکراری]، زنگ کلیسا را به صدا در می آورد
o مفهوم: پرهیز از انجام تکراری و سطحی یک کار

厢情愿 yi xiang qing yuan
o فقط یک طرف ، علاقمند است
o مفهوم: عدم تمایل جمع برای یک کار و صرفاً نظر مثبت یک نفر

头摊子一头热 ti tou tan zi yi tou re
o یک طرف آرایشگر، گرم است
o مفهوم: اگر دو طرف یک موضوع، هم نظر نباشند، کار گره می خورد

水能载舟,亦能覆舟shuǐ néng zài zhōu, yì néng fù zhōu
o آب هم می تواند قایق را به جلو براند و هم آن را غرق کند
o مفهوم: هر چیزی می تواند یک نفع و یک ضرر داشته باشد

 

天下乌鸦一样黑 tiān xià wū yā yí yàng hēi
o تمامی کلاغ های دنیا سیاهند
o مفهوم: بعضی از قوانین طبیعت قابل تغییر نیست. یا
تمامی افراد از یک رده، خصوصیات واحد دارند. مثلاً: همۀ فالگیرها، دروغگو هستند

تعداد صفحات : 2

درباره ما
این سایت صرفا جهت قرار دادن مطالب در سطح تیزهوشان و مطالب و اخبار در رابطه با درس ادبیات می باشد. واینجا مکانی است برای نمایش و ارائه فعالیت های ادبی دانش آموزان استعدادهای درخشان دوره اول تربت جام
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 50
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 28
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 41
  • بازدید کلی : 578