چشمانت به زمین می نگرد، زرد
پاییز است
پاییز
زیر پاهای تو
خش خش
و تو را
در شهر رها می کنند
بی آنکه بدانی ... (١)
هوای عاشقی به سرت می زند و دنبال بهانه ای، صدایی خش خشی چیزی، هوس می کنی تنهایی ساعت ها قدم بزنی، دست در جیب و بی مقصد. از برخورد کفش هایت با خیابان و هوایی که نرم نرمک دارد خودش را می اندازد توی آغوش زمستان حالت جا بیاید و عشق کنی . دارم در مورد خودم حرف می زنم و البته این روزها. حالا که از شما چه پنهان دوباره دانشجو هم شده ام، بیشتر لمسش می کنم و از روی عجله به سمتش می روم. به قول نجدی: کتاب افشان و مداد ریزان.
خورشید
بارها و بارها
دور زمین می گردد
اما
خیابان ها
تورا فراموش کرده اند ...(٢)
پاییز فصل دلدادن و آرام ماندن است، برایم یاس آور نیست اما امیدواری هم نمی دهد، دنبال این است که تعادل روح را بر هم زند و من هم که کشته ی مرده ی همین حال و احوالم منتظر این دلبری کردن ها، قدم زدن ها و غریبگی کردن ها
مرگ روی زمین دراز کشیده است
تو یک غریبه ای ، تو یک غریبه ای
پاییز تو را نمی شنا سد
شهر تو را نمی شناسد
تو در شهر
گم شده ای
بی آنکه بدانی ...(٣)